دو نیمه سیب (قسمت پنجم)


عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

یه کم قلت زد ..
با صدای گرفته گفت چیه ؟ چی شده ؟
همونطوری كه موهاشو ناز می كردم گفتم پاشو ساعت 9 ه .. پاشو صبحونتو آماده کردم .. چاییت سرد میشه .. پاشو عزیزم ..
سرشو برگردوند سمت من نگام کرد گفت سلام.. صبح بخیر
دستشو گرفتم کشیدم تا بلند بشه .
گفتم صبح بخیر ! پاشو .. بیا صبحونه آماده است .
گفت برو منم اومدم
دیدن صورت مهربونش اون خجالت و ناراحتیمو از بین برد .. رفتم مشغول صبحونه خوردن شدم دیدم رفت دستشویی بعدش اومد سر میز صبحونه ..
نگام کرد و خندید . گفت چطوری ؟ خوبی ؟
همونطوری که خودمو مشغول صبحونه خوردن نشون میدادم گفتم اره ..
گفت کی خوابیدی دیشب ؟
گفتم یه نیم ساعتی بیدار بودم بعدش خوابیدم ..
صندلیشو عوض کرد اومد کنار من نشست دستشو کشید روموهام . آروم گفت بهتری ؟
.. سرمو بلند کردم ... صورتم نزدیک صورت مهربونش بود .. توی چشماش می شد دید که چقدر نگرانمه و دوست داره کمکم بکنه .. گفتم آره .. مرسی ..
همونطوری که با موهام بازی می كرد با همون لحن مهربونش ادامه داد : بهترم میشی . وقتی همه چیز تموم بشه بهترم میشی .. نگران هیچی نباش .. من تا آخرش باهاتم
صدای ارومش تو گوشم میرفت ... تمام وجودم اعتماد و آرامش می شد .. با حق شناسی و تشكر نگاهش كردم ...لبخندی تحویلش دادم و دوباره مشغول خوردن شدم .. نیما یه كم نگام كرد و اونم مشغول خوردن شد ..
نیما صبح تا ظهر خونه بود .. ظهر میرفت مغازه تا طرفای 8 . 9 شب .. مثلا مهندس این مملکت بود بیچاره ولی کار بی کار .. واسه همین با دوستش مغازه زده بودن و کار میکردن .. دوستش صبحها رو می رفت در مغازه و نیما بعد از ظهر ها رو . بعد از صبحونه رفت سراغ کاراش تو اتاقش . منم خونه رو جمع و جور کردم و نشستم سر درسام .. ولی همش تو فکرم بود که چی میشه
..
تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد .. وااای زنگ مخصوص شهروز بود . نمی دونستم چی کار کنم ..
به نیما بگم ؟ نگم ؟
رفتم سراغ گوشیم .. یه لحظه دلم براش تنگ شد .. اومدم جواب بدم .. یاده حرفاش و دعواهاش افتادم ... یاد حرفهای نیما... پشیمون شدم .. دویدم سمت اتاق نیما .. تصمیم گرفتم دیگه در جریان همه اتفاقات مربوط به شهروز باشه . دیگه نمی خواستم با یه قربونت برم و فدات بشم خر بشم
با عجله گفتم نیما نیما .. شهروزه .. شهروزه ..
با عجله اومد سمتم گفت جواب بده بدو ..
با استرس جواب دادم بعله ؟
صدای خشنش پیچید تو گوشم
ش: سلاااااام ..
با جدیت سلام کردم بهش .. دل و جرئتم به خاطر وجود نیما بیشتر شده بود
ش : سراغی نمی گیری ؟ منتظری من یه چیزی بگم تو هم بری دنبال خوشی خودت ؟
صدامو بردم بالا گفتم کدوم خوشی ؟ تو خوشی هم گذاشتی واسه من ؟
نیما اون دستمو که آزاد بود گرفت تو دستش .. بهم اشاره کرد اروم باشم ...نفس عمیق کشیدم ..
شهروز گفت اوهو اوهو .. چه صداشو میبره بالا واسه من.. دست پیشو میگیری پس نیوفتی ؟
هیچی نمیگفتم ..
با پوز خند گفت چیه؟ لال شدی ؟
نگاه مظلومانه ای به نیما کردم .. گوشیو به سمتش گرفتم گفتم نیما من نمیتونم با این حرف بزنم .. کلافه ام میکنه .. نیما گوشیو چسبوند به گوش خودم .. نمی خواست الان حرف بزنه باهاش ..
صداش دوباره اومد . با عصبانیت گفت من کلافه ات میکنم عوضی ؟ رفتی پشت داداشت زبون در آوردی واسه من؟
داد زدم عوضی جد و آبادته بیشعور .. خسته شدم از دستت .. همش دعوا ...همش فحش ...همش گیرای الکی .. نمیخوام آقا .. نمیخوام باهات باشم .. خسته شدددددم .. می فهمی ؟
نمی دونستم دارم کار درستی میکنم یا نه ؟ فقط هر چی تو دلم بود گفتم ..
نیما که متوجه به هم ریختگی من شد گوشیو از دستم کشید بیرون صداشو برد بالا .. و گفت الووووو .. الووووووو .. مثل این که شهروز حرف نمی زد .. نیما از شهروز 5 سال بزرگتر بود .. شاید ازش ترسیده بود! .. باز گفت چرا حرف نمیزنی ؟ مرتیکه... عوضی سر تا پا هیکلته .. جرئت داری دهنتو وا کن تا حالیت کنم با کی طرفی ..
یه چند ثانیه ای گوشی دست نیما موند . بعدشم خندید و گفت بیا .. قطع کرد بدبخت .. خاک بر سر ..
دستام می لرزید .. داشتم می مردم از ترس .. شهروز خیلی کله خر بود .. ممکن بود بلا ملایی سر من یا حتی نیما بیاره .. واسه نیما بیشتر دلم سوخت ... گریه ام گرفت .. اشکام تند تند ریخت رو صورتم ..
نیما با تعجب نگام کرد گفت چرا گریه میکنیییییییییی ؟!! دیوونه شدی ؟!! تو الان باید بخندی خره
همونطور که گریه می کردم با صدای خفه با چونه ای لرزون گفتم نیما می ترسسسسسسسسسم .. ازش می ترسم . می ترسم یه كاری كنه
نیما با تمام وجود بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش ... کنار گوشم آروم گفت عزیییییییییییییزم ... نترس .. فدای اون اشكات بشم ... مگه من مردم ؟ می دونی از دیشب تا حالا چقدر اشك ریختی ؟ نكن اینجوری با خودت ... به خدا طاقت اشكاتو ندارم ندا ... گریه نكن
باز متوجه شدم که چقدر تو آغوشش اروم می شم .. با گرمای تنش ... با بوی بدنش ... سفت بغلش کرده بودم و دلم نمی اومد ازش جدا بشم .. احساس می کردم تنها جاییه که میتونم توش به آرامش برسم الان ... انگار تنها داراییم تو این دنیاست
با گریه فقط اسمشو تکرار میکردم
نیمااااا نیمااااا
اونم تو موهام دست میکشید و سرمو می بوسید ..
- جان نیما .. اروم باش عزیزم .. اروم باش .. هیچی نمیشه ..مگه شهر هرته ؟؟ ... غلط کرده کاری کنه .. هم من هستم هم بابا .. خواست غلطی بکنه خودمون حسابشو میرسیم .. از هیچی نترس .. از هیچییییی ...
خیلی آروم شده بودم .. خودمو از تو آغوشش کشیدم بیرون .. رفتم عقب .. نگاش کردم .. نهایت مهربونی یه آدمو می شد تو صورتش دید .. برای اولین بار صورتشو آوردم پایین و بوسش کردم .. احساس کردم چقدر صورتش داغه !!!!
به آرومی گفتم مرسی ... من اگه تو رو نداشتم می مردم
با مهربونی نگام كرد
عزیزم ... الان كه هستم ... به خاطر من زنده بمون
دستم كه تو دستش بود رو آورد بالا و پشتشو بوسید . بغضم گرفت . پاشدم رفتم از اتاق بیرون ..
رفتم تو اتاقم و باز غصه خوردم ... از خودم بدم می اومد . هم به خاطر اینكه به شهروز اجازه داده بودم كه اینقدر منو تحقیر كنه . و هم به خاطر اینكه نیما رو هم اینقدر اذیت می كردم . فقط وقتی صورت مهربون و صدای قشنگ نیما توی ذهنم می اومد آروم میشدم ..
...
سر درس و مشقم بودم که مامان اومد .. با چند تا كیسه خریدی كه كرده بود رفت تو اشپزخونه و مشغول آماده کردن ناهار شد .. منم مشغول درس خوندن بودم .. نیما هم تو اتاقش کاراشو میکرد ..
...
ساعت طرفای 12 بود که نیما اومد دم اتاقم .. در باز بود .. گفت فینگیلی ! این فیلمه که دیشب بهت دادم بریز رو کامپیوتر می خوام ببرمش .. گفتم خودت بریز اگه میشه .. می خواستم حواسم پرت نشه و درسمو بخونم . اومد نشست و مشغول شد . منم پایین پاش رو زمین ولو شده بودم داشتم درس می خوندم .. ولی چیزی كه حواسمو پرت می كرد خود نیما بود ... وسط درسم دستمو از آرنج خم کردم زدم زیر سرمو شروع کردم نگاه کردنش .. ازش خیلی خوشم اومده بود .. قبلش هم خیلی دوسش داشتم . همونطور كه گفتم نیما تو خیلی از موارد كمكم كرده بود . اما مورد به این مهمی تا حالا پیش نیومده بود كه ببینم جایی كه بقیه با خشونت بر خورد می كنن و كتك می زنن و حتی سر می برن اون چطوری بر خورد می كنه ؟ و الان خیلی برام با ارزش بود كه به جای اینكه شلوغش كنه و آبرومو ببره ، اینقدر منطقی برخورد كرده و داره نقش محرم و حامی و سنگ صبورمو بازی می كنه ... یه داداشی منطقی توووووووپ کم پیدا می شه . ولی خدا رو شکر که داره کمکم می کنه و خیالمو تا حدودی راحت کرده ..
همونطوری که داشتم نگاش میکردم انگار متوجه شد.. سرشو خم کرد سمت من .. نگامون خورد به هم .. بش خندیدم ولی اون فقط نگام کرد .. یه چشمک بش زدم و بازم خندیدم که یعنی تو فکر نیستم و الان خوبم ولی اون باز فقط نگاه کرد .. تعجب کردم سرمو انداختم پایین و به کتابم نگاه کرد .. چند ثانیه بعد باز نگاش کردم و دیدم باز داره منو نگاه میکنه .. بلند شدم نشستم رو زمین کنارش ..
- چیه نیما ؟ تو فکری ؟ چیزی شده ؟
نگاشو از من برید و مانیتورو نگاه کرد .. زدم به زانوش ..
- نیما .. با توئم .. چی شد ؟
نگام کرد و باز با همون آرامشش گفت هیچی عزیزم . هیچی نشد .. درستو بخون ..
می دونستم كه یه چیزیش هست . ولی خوب شاید الان راحت نیست بگه . نخواستم اذیتش كنم . باز ولو شدم رو کتابام ..
کارش که تموم شد پاشد از اتاق رفت .. کم کم باید میرفت مغازه .. مامان ناهارو آماده کرده بود .. صدامون کرد .. رفتیم سر میز .. یه کم با مامان باز سر این که من چرا دیروز گریه می کردم بحث کردیم . ولی نیما اصلا خودشو قاطی ماجرا نکرد . انگار که هیچی نمی دونه .. تمام مدت سر ناهار ساکت بود .. نمیدونم چش شده بود ؟ می ترسیدم .. نکنه خبری شده به من نگفته؟ آخه چه خبری شده باشه مثلا ؟
ناهارش که تموم شد پاشد رفت مغازه

 


نظرات شما عزیزان:

arezoo
ساعت9:48---20 فروردين 1391
ﺍﮔﻪ ﮐﺴﻲ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻱ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎﺵ ﻧﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭼﻮﻥ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩ ﮔﺬﺭﻧﺪ.ﭘﺲ ﺑﺮﺍﺵ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﺵ ﺑﺎﺷﻲ

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com